عیدنامه
چه بهاری، عیدی؟!
وقتی همه از درد به خود می پیچند.
درد بی درمان فقر و تهیدستی
سفره ای سرشار از غم نان،
که ندارد سین ی جز سوگ بی پایان.
رنج آن کس که عزیز دربندش،
به چه حالیست در آن لحظۀ آغاز بهار.
غم آن هم وطن پاک و شریف
که به جای خانه، به بهانه،
گشته محروم ز کاشانۀ خویش.
ضجّه مادر پیری در فراق دلبندش،
چه بیرحمانه و بی تشویش به چماق تکفیر،
نفس سبز بهاریش، در اوج جوانیش،
در گلو نشکفته، معدوم شدست
چه بهاری، عیدی؟!